بسم الله....
درمن بدمی،من زنده شوم یکجان چه بود،صدجان منی
با خستگی زیادی که داشتم باخوردن شام خیلی سریع به سمت اتاقم حرکت کردم،داشتم بیهوش میشدم دیگه..همینطور که از پله بالا میرفتم،مامانم صدام زد
نیلان.
من:بله مامان
مامان:فردا شیفتی؟!
من:بعله مامانجان شیفت صبحم.
مامان:باش عزیزم فردا یکم زودتر بیا خونه مهمون داریم.
یا خدای کریم رحیم....هیچ باز مهمونیا شروع شد..اااه
از بالا داد زدم اووکی مامان شببخیر.
در اتاقمو باز کردم،اینجا همه چیزش بنفش و سفید بود،کلن ترکیبش به دلم مینشست،
بعداز مسواک زدن سریع زیر پتو رفتم و به سه نرسیده خوابم برده بود،صبح با آلارم گوشیم بیدار شده بودم،باورم نمیشد ساعت ۷ باشه...چه زود گذشت.
بعداز نظافت صبحگاهی جلو میز ارایشم نشستم،به عمق چشمام رفتم،و فرق کج موهامو باز کردم و یه رژ لب کالباسی زدم و لباسامو با یه شلوار لوله تفنگی کاربنی،مانتو مشکی با مقنعه مشکی عوض کردم و با برداشتن کیف و سوییچ ماشینو برداشتم و ب سمت پایین حرکت کردم،باسلام و صبحبخیر دادن به خانواده نشستم سر میز.سر سفره زیاد بحث خاصی نبود،خداحافظی کردم و به سمت حیاط رفتم،از پله ها پایین رفتم و سوار ماشینم شدم،ماشینم سوناتا مشکی بود،البته ماشین قبلی بابام بود.
بی حوصله استارت زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.من رزیدنت جراحی داخل یکی از بیمارستان های اصفهانم،علاقم از اول پزشکی بود که خدارشکر بهش رسیده بودم.
رسیده بودم بیمارستان،ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و از ورودی پرسنل وارد شدم،به بیشتری از افراد سلام احوال پرسی کردم،بعداز عوض کردن لباسام وارد بخش شدم.با بیشتری از پرستارا اشنا بودم،سلام کردم بهشون و شروع کردم پرونده هارو چک کردن،همینجوری که داشتم پرونده هارو ورق میزدم اسم یه دکتری چشممو گرفته بود،اخه تاالان اسمشو نشنیده بودم.از پرستارا پرسیده بودم،گفتن یه دکتر جوونیه که از اروپا اومده...اهان گفتم و بیخیال بقیه پرونده هارو نگا کردم.بعداز اینکه پرونده هارو نگا کردم رفتم تا بیمارو وضعیتشونو چک کنم،
بعداز چک کردن وقتی رسیدم تو استیشن با افراد جدیدی رو به رو شده بودم،دکتر فرهمند رییس بیمارستان بود که با دوتا پسر دیگه اینجا بودن،به رسم احترام سلام کردم و کنار میز استیش وایساده بودم.
دکتر فرهمند:خانوم صلاح ایشون دکتر سورن وزیری هستن تخصص جراحی عمومی دارن و همکارتونن.ایشونم پرستار بخش اقای سعید علیاری هستن.
من:خیلی خوشبختم،.به بخش خوش اومدین،امیدوارم اینجا بهتون خوش بگذره،پرستاری که کنار دستم بود اناهیتا بود خیلی باهم خوب بودیم...زد تو پهلوم مرض چه لفط قلم حرف میزنی.اناهیتا یه دیقه ببر صداتو.
دکتر وزیری:خوش باشین.
اقای علیاری:خیلی خیلی خوشبختم دکتر صلاح.
با لبخندی اکتفا کرده بودم بهشون،و کنار رفتم تا وارد استیشن بشن،دکتر فرهمند خداحافظی کرد و از بخش خارج شد.
منو اناهیتا کنار هم بودیم...
من:اناهیتا این دکتره مگه ماشینه ک اسمشو گذاشتن سورن.انگار سمند سورنه.
اناهیتا:راس میگیااا حتمن باباشم ایرانخودروعه.
من:خخخ خااک دیوونه.چقدم مغروره انگار اسمون باز شده اون اقتاده پایین.
خانوم طباطبایی بهیار بود که وارد بحث ما شده بود،
خانوم طباطبایی:خانوما قضیه چیه که اینقدر گرم صحبت این،به منم بگید،
اناهیتا براش تعریف کرد،و باهم خندیدیم،اقای دکتر یه نگاه تیزی بهمون انداخت و چشم غره ایی رفت.
اناهیتا:نگا انگار دختره چشم غره میاد برامون،نمیری فرزندم...
من:اناهیتا بپوکی یواش تر،بلند نگو...
اناهیتا:باشه توهم.اینقدر طرفداری همکارتو نکن...
من:ایی بترکی که از زبون کم نمیاری.
خشک شده بودم سرپا رفتم نشستم سر صندلی،و یه نگا بهش انداختم.قدش بلند بود،خیلی بلنداااا،بادیبیلدینگ بودش،صورتش کشیده،ته ریش قشنگی رو صورتش بود.چشماش درشت مشکی،ابرو کمونی،فقط دماغشو عمل کرده بود خیلی ضایع بود ولی خب دیگه عمل کرد.
اون اقای پرستارم قیافش عادی بود.....
امروز بخش خیلی شلوغ بود،حسابی خسته شده بودم و با کلی التماس شیفتمو زودتر تحویل دادم و رفتم خونه...
از زبان سورن:
چن روزی بود تو بیمارستان مشغول شده بودم،من تازه از اروپا برگشته بودم و زیاد با جو ایران سازگار نبودم،
رفتم بیمارستان،دکتر فرهمند رییس بیمارستان بود که همراه من به بخش رفت تا منو معرفی کنه،یه پرستار دیگه هم بود که مثل من تازه اومده بود،باهم دیگه با دکتر فرهمند وارد بخش شدیم.دکتر فرهمند چشم چشم میکرد که کسیو ببینه ولی پیداش نکرد.
از یه پرستار پرسید:دکتر صلاح کجان؟
خانوم زند:رفتن وضعیت بیمارو چک کنن الاناس که بیادش.
دکتر فرهمند:اهان.ایشون دکتر سورن وزیری هستن که از اروپا اومدن و تخصص جراحی عمومین.ایشون اقای پرستار سعیدعلیاری هستن.
همه پرستارا بخش بهمون خوش امد گفتن و جواب شنیدن.یه خانوم قد بلندی اومده بود تو بخش و دکتر فرهمند اونو صدا زد دکار صلاح،پس ایشون بودن.
بعداز اینکه مارو بهشون معرفی کردن و خیلی محترمانه خوش امد گفت.
یجوری بود دختره،به دلم ننشست.
بعداز اینکه دکتر فرهمند رفت،با یکی از پرستارا شروع کردن هرهر و خندیدن،گویا داشتن مسخره میکرد....یه نگاه به من کرد و با چشم غره جوابشو دادم...
اه اه کیا شدن دکترای این مملکت.از بیکاری سری به پرونده ها زدم و سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم اما سرمو بلند نکردم،اخه فکنم همین دکتر صلاح بود.
باخداحافظی با بچه های بخش،رفت.اخه الان ساعت ۶ عصر بود باید تا ۸ اینجا میموند...اینجا انگار قانون نداره.
از زبون نیلان:وارد خونه شدم و مثل این جنگلی ها دااد زدم.سلاااااام بر اهالی کنعان.
مامان الهام:اولن سلام،دومن تو شعور نداری اینجوری داد و بیداد نکنی؟!
من:مامان جان تو ببخش ندارم دیگه،
مامان:خوبه که میدونی نداری و اینقد اعتماد به نفس داری.
با ناامیدی به سمت اتاق رفتم و یاخودم میگفتم:اخه اینا چرا اینجوری درمورد دکتر جامعه حرف میزنن؟!چرا لقب های خودشونو به من نسبت میدن؟!
مامانم:چی باخودت چرتان پرتان میگی؟!
من:هیچی مامان به کارات برس فدات شم.
به محض اینکه وارد اتاق شدم سریع رفتم تو حموم و دوش حسابی گرفتم،
بعداز گربه شور کردن،اومدم بیرون و نشستم جلو ایینه،امشب یکم خوشکل کنم شاید بختم باز بشه شوهر کنم برم..
بعداز اینکه کرم پودر زدم.یه خط چشم نازک دم داری پشت چشمم کشیدم و با ریمل مژه هامو پر کردم،یه رژلب یاسی تیره مایل به بنفش هم زدم و رفتم سراغ لباسام.
در کمدو باز کردم یه سارافون بنفش انتخاب کردم و با لباسام عوض کردم،یه جواراب شلواری مشکی با شال مشکی و صندل های بنفشم پوشیدم.با ادکلنم دوش گرفتم و از اتاق اومدم بیرون.همزمان پدرمم از اتاقش خارج شد،باهم دست و رو بوسی کردیم و رفتیم پایین.
مامان و بابام باهم ست کرده بودن،خدایی انگار ۲۰ سالشونه.
منو بابا یکم راجب بیمارا صحبت کردیم و ایفون به صدا دراومد،
مامانم درو باز کرد و رفتیم استقبال مهمونامون،اولین بار بود اینارو میدیدم،بعداز سلام و احوال پرسی پدرم گفت:نیلان جان اقای سپهری هستن شریک جدید توی کارخونه،
رو بروی اقای سپهری و خانومش گفتم:خیلی خوشبختم،...
خانوم سپهری گفت:عزیزی نیلان جان.
پدرم:بفرمایید داخل تروخدا تارف نکنید.
یکی یکی رفتن داخل و کلی تارف تیکه پاره کردن واسه نشستن.داخل اشپزخونه رفتم تا چایی بیارم.
وجدان:نیلان تو اخر سر دست مامان الهامت و بابا فریدت میمونی.
من:چرا؟!اصن کسی از تو نظر خاست؟!
وجدان:اخه دیدی اینا پسر ندارن.
من:اخعی اینقد که تو ب فکری من نیستم،الانم خفه خون بگیر میخام چایی ببرم.
وجدان:با این ادب اخرش ترشی میشی....
جوابشو ندادم و رفتم سراغ استکانای طلایی مامان،توشون چایی ریختم و خیلی خانوم ولرد پذیرایی شدم.سینیو چرخوندم و روی مبل میزبان یه گوشه نشستم و شنونده حرفاشون بودم.
اقای سپهری:نیلان جان دخترم درس میخونی؟!
من:بعله جناب سپهری،رزیدنت جراحی عمومی بیمارستان....هستم.
اقای سپهری:اهان دخترم انشالله موفق باشی.
من:مچکرم.
خانوم سپهری که تازه متوجه شدم اسمش نسرینه گفت:پسر خواهر منم تو همون بیمارستان سرکاره عزیزم،سعید علیاره فکنم بشناسیش.
من:بعله امروز باهاشون اشنا شدم،چون امروز تازه دیرمشون.
نسرین:اهان عزیزم.
منم دیگع جواب ندادم و به لبخندی اکتفا کردم.
بعداز گذروندن دوره مهمونی اونا رفتن خونشون و منم با شببخیری رفتم تو اتاقم.
اخ که فردا شب شیفت بودم،من عاشق شیفت شبم و حاضرم کل عمرمو شیفت شب بگذرونم....
بعداز شستن صورتم و مسواک زدن اومدم که بخابم،بعداز اینکه اینستامو چک کردم سرمو گذاشتم سر بالشت و خوابیدم.