با سرعت از پله های دانشگاه رفتم بالا نزدیک در کلاس اقای رضوی استاد تاریخ و دیدم
مثله جت از کنارش رد شدم و وارد کلاس شدم
اوف خدارو شکر اگه ۳۰ثانیه دیر تر میومدم این واحد مینداختم
رفتم کنار طلا دوستم از دبیرستان تا حالا باهمیم و با علاقه وارد رشته گرافیک شدیم
-به سالام خلا خانم چه خبر-
-جییییغ من طلا هسم طلااا
اقای رضوی ک تا اون لحظه توی خس و خال بود ،ای وای ببخشید حس و حال ،من فارسی صفره،خلاصه با صدای طلا از جاش پرید و هردو مونو بیرون کرد
توی راهرو طلا با سرعت و سر و صدا افتاد دنبالم منم مثله جت فرار کردم،یه دفعه صدای حیغشو شنیدم ، سریع برگشتم طرفش دیدم داره به یه برگه نگاه میکنه ،رفتم کنارش گفتم چیه طلا پرسیدم
- اینو ببین اقای بامداد اگهی برای مسابقه زده
-بامداد کیه چه اگهی
-اقای بامداد بزرگ ترین شرکت ساختمان سازی توی شمال داره ،اگهی برای مسابقه سرای
-مگه نمیگی ساختمان سازی پس چرا اگهی برای گرافیست زده
-نمیدونم ،فقط مبفهمم اگه قبول بشیم میتونیم مشهور بشیم
-بیا بریم پیش اقای ملک زاده
(اقای ملک زاده رییس دانشگاهه) در زدیم و وارد شدیم
-سلام اقای ملک زاده خوبید؟ببهشید مزاحمتون شدیم
-سلام عزیزانم بفرمایید
-ببخشید اقای بامداد اگهی برای چی زدن ؟مگه ایشون شرکت ساختمان سازی ندارن؟
-بله ایشون دنبال بهترین گرافیست های شمالن ،میخوان یک ساختمان پنجاه طبقه بسازند
-خب پس چرا دنبال گرافیست هستن؟
-صبر داشته باش دخترم
اه طلا ابرومونو بردی ، طلا با خجالت سروش پایین انداخت ک اقای ملکه گفت
-پسرشون شرکت طراحی دکوراسیون دارن و میخوان در ساخت و طراحی این ساختمان شرکت کنن،من اسم شما دو نفر و بابک مهرجو رو فرستادم،امید وارم موفق باشید
-خیلی ممنون اقای ملک زاده
-در ضمن مسابقه بیست روز دیگست،خودتونو اماده کنید
-بله حتما
با خودم فکر کردم برای کسب تجربه خوبه ،من و طلا هیچ کدوم نیاز مالی نداشتیم
طلا مامان بابای باز نشسته داره و یه برادر ک اسمش طاهر هست و دکتر اطفاله،
منم پدرم دکتر مغز و اعصابه و مادرم روانشناسه
یه خواهر دارم به اسم سوگل ک پرستاره و یه برادر بزرگ ب اسم سینا ک وکیله ،خودمم دانشجوی گرافیکم و بیست ساله اینم سوگنده عاشق فسنجونم ، خیلی هم مرتبم(اره جون خودت)