دنبال کردن مطالب از طریق فید RSS دنبال کردن مطالب از طریق تویتر

تبلیغات

*** جهت نمایش تبلیغ شما با قیمت مناسب در سایت novel-98ia کلیک کنید ***

اطلاعات کاربری


عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد

آرشیو

جستجو


مطالب پربازدید

آخرین ارسال های انجمن

عنوان پاسخ بازدید توسط
بهترین رمان 3 493 sepi73radin
بر روی بالکن 0 92 alicter19
کافه ای در تابستان 0 76 alicter19
کافونه 0 78 alicter19
گل زخم های خاطره 0 75 alicter19
ناگفته های اندوه 0 73 alicter19
دختر گل فروش 0 140 alicter19
با پاییز عجین شده است 2 146 alicter19
قصه ی باران 0 75 alicter19
فصل عاشقی 0 121 alicter19
دوشیزه ی ..... بقلم شهروز براری صیقلانی پارت هفتم#7 سیرنزولی پیرنگ 2 219 dianasalajegheh
سر فصل عاشقی 60 2046 tofan
اپیزود اول از رمان عاشقانه های حلق آویز 3 183 shahroozbarari
نذر اشتباه 5 235 fatimabanu
اپیزود اول از. پسری که دختر بود و بلعکس بقلم شهروز براری صیقلانی 3 191 shahrooz66barari
عاشقانه طنز حقیقی . فراری خاله پری با شوهرخاله 1 131 shahrooz66barari
داستان کوتاه دیوانه عاشق قفس __شهروز براری صیقلانی 2 139 shahrooz66barari
نقد و بررسی سبک مدرنیته شهروز براری در مجله ادبی چوبک پاییز1397 صفحه 27. 1 111 shahrooz66barari
داستان نویسی خلاق، کفش جامانده بر لبه ی بام ،شهروز براری صیقلانی 1 127 shahroozbarari
متن آزمایشی ، تمرین کار در منزل جلسات آموزشی فن نویسندگی پویندگان دانش 1 358 shahroozbarari


دنیامو برگردون

پارت1

با خوشحالی سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی 11 رو فشار دادم چند دقیقه ی بعد در آسانسور باز شد  و یه پسر قد بلند و خوشتیپ کارد آسانسور شد حوصله ی آنالیز کردنش  رو نداشتم برای همین زود کلید رو تو در چرخوندم و وارد خونه شدم مامان توی آشپزخونه مشغول آشپزی بود که یه دفعه از پشت بغلش کردم هینی کشید و دستش رو روی  قلبش گذاشت و با غرغر گفت:((زلیل مرده مگه صد بار نگفتم از پشت بغلم نکن)) حندیدم و گفتم:((مژده بده مامان خانوم. )) مامان برگشت سمتم و گفت:((خیر باشه دخترم ))رفتم سمت قابلمه و درش رو برداشتم و در حالی که بو میکشیدم گفتم:((برای طرحم یکی از بیمارستانای نزدیک خونه قبولم کردم ))مامان با خوشحالی گفت:((خدایا شکرت ))قاشقی برداشتم و از غذای مورد علاقم خورشت فسنجون چشیدم که مامان زد رو دستم و گفت:((ناخونک نزن برو لباسات رو در بیار .))

ارسال نظر برای این مطلب


کد امنیتی رفرش


درباره وبلاگ

نودهشتیا|98ia

آمار سایت

آمار مطالب
کل مطالب : 130
کل نظرات : 74


آمار کاربران
افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1627

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 7
باردید دیروز : 51
گوگل امروز : 1
گوگل دیروز : 11
بازدید هفته : 337
بازدید ماه : 639
بازدید سال : 4,117
بازدید کلی : 87,105

کدهای اختصاصی

پشتیبانی

RSS


Powered By
Rozblog.Com

Translate : Tem98.Ir

از ما حمایت کنید
به novel-98ia امتیاز دهید

Code Center Code Center