دنبال کردن مطالب از طریق فید RSS دنبال کردن مطالب از طریق تویتر

تبلیغات

*** جهت نمایش تبلیغ شما با قیمت مناسب در سایت novel-98ia کلیک کنید ***

اطلاعات کاربری


عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد

آرشیو

جستجو


مطالب پربازدید

آخرین ارسال های انجمن

عنوان پاسخ بازدید توسط
بهترین رمان 3 495 sepi73radin
بر روی بالکن 0 94 alicter19
کافه ای در تابستان 0 77 alicter19
کافونه 0 79 alicter19
گل زخم های خاطره 0 77 alicter19
ناگفته های اندوه 0 74 alicter19
دختر گل فروش 0 142 alicter19
با پاییز عجین شده است 2 147 alicter19
قصه ی باران 0 76 alicter19
فصل عاشقی 0 123 alicter19
دوشیزه ی ..... بقلم شهروز براری صیقلانی پارت هفتم#7 سیرنزولی پیرنگ 2 221 dianasalajegheh
سر فصل عاشقی 60 2057 tofan
اپیزود اول از رمان عاشقانه های حلق آویز 3 187 shahroozbarari
نذر اشتباه 5 237 fatimabanu
اپیزود اول از. پسری که دختر بود و بلعکس بقلم شهروز براری صیقلانی 3 195 shahrooz66barari
عاشقانه طنز حقیقی . فراری خاله پری با شوهرخاله 1 135 shahrooz66barari
داستان کوتاه دیوانه عاشق قفس __شهروز براری صیقلانی 2 143 shahrooz66barari
نقد و بررسی سبک مدرنیته شهروز براری در مجله ادبی چوبک پاییز1397 صفحه 27. 1 114 shahrooz66barari
داستان نویسی خلاق، کفش جامانده بر لبه ی بام ،شهروز براری صیقلانی 1 129 shahroozbarari
متن آزمایشی ، تمرین کار در منزل جلسات آموزشی فن نویسندگی پویندگان دانش 1 362 shahroozbarari


دخترآشوب 3

صبح که بیدارشدم رفتم حموم یه دوش گرفتم...کنارلبم پاره شده بود.لباس پوشیدم ورفتم پایین مثله همیشه صبحانه رواماده کردم ویکی یکی اومدن پایین. سوگل بانفرت ازم روگرفت وباتشر گفت:یه چای بریز برام. دایی گفت:پانیذ جان یه چای دبش براداییت بریزکه صبح پنج شنبه ای حسابی میچسبه.
بالبخندبراش چای ریختم وبعدبراسوگل تاخواستم بشینم آرشین خانوم باوضعی خواب الود یه لباس خواب ساتن بلندتشریف فرماشد. گفت:پاشو یه چای بریزعقلت نمیکشه. گفتم:کوبزاربرسی ازراه بعد دستوربده. آرشین بعدسلام نشست روی صندلی وگفت:زیادحرف نزن کاری روکه گفتم بکن.بانفرت ازش روگرفتم ویه چای ریختم وتقریباپرت کردم جلوش خودم به شخصه دیدم آرشین باارنجش دورازچشم بقیه کاری کردتاچای بریزه رومیز بعدهم دادوهوار راه انداخت وگفت:دختره ی احمق...سوختم داری چه غلطی میکنی...ببین بابا ازعمداون کارکرد تامن بسوزم.به سوگل نگاه کردم داشت با بدجنسی وخباثت نگاه میکرد...گفتم:اگه کسی ندیدمن که دیدم باارنجت زدی به استکان چای تاازعمدمنوپیش دایی خراب کنی....من اگه بخوام اذیتت کنم مطمئن باش ازاین کارای خاله زنک بازی مثل تومادرت استفاده نمیکنم.آرشین داشت ازحرص میترکید منم ریلکس نشستم که ارشین بلندشدوگفت:دیگه میلی به صبحانه ندارم...ورفت.
دختره ی افاده ای احمق فک کرده دیگه مثله سابق میترسم وخجالتیم واون هرغلطی که بخوادمیتونه بکنه...بی خیال صبحانه ام روخوردم و،وقتی رفتن بیرون منم میزوجمع کردم...
********************************
ازحموم که بیرون اومدم موهای بلندقهوه ای موخشک کردم یه کت ودامن گلبهی وسفید پوشیدم موهام لخت بودن وبلند وهمون جوررهاکردم یه رژگلبهی هم به لب های خوش فرمم زدم ودورچشم های درشت کشیده ام روسیاه کردم به ریمل احتیاجی نداشتم چون مژه هام پروبلندبودن...یه نگاه کلی به خودم انداختم واخرسرکفش های پاشنه بلندمشکی موهم پام کردم ورفتم بیرون همه جای خونه میزوصندلی چیده بودن دایی منودید وبه سمتم اومد. منم رفتم پایین دایی بغلم کردوباصدایی که کمی لرزش درش حس میشد گفت:گاهی وقت هامنویاد رکسانا میندازی...وپیشونیم وبوسید. یه لبخندبه این محبتش کردم وهیچی نگفتم.دایی گفت:متاسفم که امشب باید توی مهمونی ساقی باشی....سوگل زن دایی خوبی برات نبوده ونیست وهرکارکردم نتونستم راضیش کنم که ازاین تصمیم که توساقی نباشی بیادپایین.دستش روگرفتم وگفتم:مهم نیست دایی چون من شماومحبت تون رودارم...پس خودم وخودتون روعشق است دایی جون.دایی فقط یه لبخندزدوهیچی نگفت

دخترآشوب 2

روبه دایی گفتم:اما دایی من هواسم نبود شماکه منو میشناسید. دایی بااخم روبه من گفت:توبروبالا پانیذ...گفتم:امادایی.....بلندگفت:گفتم بروبالا.بابغض نگاهش کردم وبی حرف رفتم بالا تواتاقم. دررومحکم پشت سرم بستم...روی تخت درازکشیدم ودستم وگذاشتم زیرسرم به عکسم که به سقف درست بالای سرم زده بودم نگاه کردم یه عکس دسته جمعی منومامان وبابا دقیقا روزتولدم من بایه لباس پف دارصورتی ودماغ کیکی مامان بایه لباس مشکی که نفس گیرشده بود وباباهم بامن ومامان ست شده بود کت وشلوار مشکی وپیراهن صورتی...اون روز بهترین روزدرکنارخانواده ام بودهمچنین اخرین تولدم درکناراونا...دقیقا شانزده سالم بودبادایی اینارفتیم دبی وقتی وسط های مسافرت بودکه یکی زنگ زدونمیدونم چی گفت که دایی که یه مردمغرور محکمه اعصابش ریخت بهم ومن برای اولین باراشک توی چشم هاشودیدم...دایی خیلی سریع برای همه مون بلیط گرفت وبرگشتیم...وقتی من رفتم خونه امون همراه دایی هیچی نبود جزیه مشت خاکسترواجرسوخته من اول تعجب کردم اما بعد فهمیدم دوهزاریم افتادکه خونه امون سوخته برای چی شونمیدونستم واون موقع فقط داشتم توی اون خرابه ها دنبال مادرپدرم میگشتم که دایی گفت:نگرد دایی نگرد...اونااینجا نیستن باید بریم سردخونه. رعشه به تنم افتاد بااون سن کمم خوب میدونستم سردخونه ینی چی وبرای چیه بابدنی لرزان وصدای بدترگفتم:برای چی سرد خونه.دایی گفت:بریم خودت میفهمی واین شدکه مارفتیم سردخونه ومن ازاونجا دقیقا تادوماه باهیچکس حرف نمیزدم شوک بدی بهم وارد شده بود من به هیچ وج فکرنمیکردم صورت قشنگ مادرم روکه همیشه گرم وروشن بود این بارسرد ویکم کبودببینم...هیچوقت نزاشتم دایی به درستی برام توضیح بده که چی شده چون تاب وتوانش رونداشتم فقط تااینجامیدونم که خونه به خاطرسهل انگاری اشپزاتیش گرفته...همین.
به خاطریه سهل انگاری وهواس پرتی زندگیم نابود شد...ازاون روز من اومدم خونه ی دایی موندگار شدم وقتی ازافسردگی بیرون اومدم وحالم خوب شد سوگل زن دایی حسام اومد تواتاقم وگفت:ببین دختره ی مارموزفک نکن نمیفهمم که این کارهارومیکنی تامحبت حسام روتصاحب شی...نه خیرمن خوب میفهمم پس به نعفته که دست ازاین کارات برداری...درضمن اگه اینجا غذالباس وپول میخوای باید کارکنی فهمیدی...به حسامم میگی خودت دلت میخواد.
گستاخانه بهش توپیدم:نه برای چی دروغ بگم وقتی داری بهم زورمیگی من کارنمیکنم به هیچ وج بعدشم انقد برای دایی عزیزهستم که بدون این فیلم اومدنا هم بهم محبت کنه. یه هوسوگل به سمتم هجوم اورد وموهام وگرفت تودستش وهی سرم وتکون میداد توی صورتم غرید:توغلط کردی کاری روکه بهت گفتم انجام نده تابلایی سرت بیارم که دوباره تادوماه لال شی ومن بی توجه به حرفش دست به سیاه وسفید نزدم تااینکه یه شب حس کردم یکی خودشوانداخت روم وبالشت روگذاشت روی صورتم اماتاخواستم کاری کنم صدای نحسش روشنیدم که گفت:بهت گفته بودم کاری میکنم تادوباره تادوماه لال شی. قلبم داشت میزداردهنم بیرون ومن انقدازش ترسیدم که بدون حرف فرداش شروع به کارکردم براش....
یه نفس عمیق کشیدم تابتونم بغضم رومحارکنم که نکنه یه وقت بریزه پس فردایه مهمونی دارن که من نقش ساقی روتوش دارم.

دخترآشوب

نام نویسنده:الهام کامیاب
ژانر:همه چی قاطیشه،عاشقانه،پلیسی،غمگین،طنز،اجتماعی
*******************
خلاصه:دختری ازجنس گل لطیف وحساس،شکننده وزودرنج،مغرور وسرتق...دختری که ازحسادت بهش زورمیگن ومیترسوننش...باعث میشن ازخونه اش فرارکنه ومسیرزندگیش کلا عوض شه...احساسش روبه بازی میگیرن ونابودش میکنن...اونوازیه دختر شادوعاقل به دختری سنگ دل ومغرورتبدیل میکنن...اون باعث میشه پانیذ دختر۱۹ساله ی حساس بشکنه ونابودشه...
داستان ازجایی شروع میشه که پانیذازخونه ی داییش فرارمیکنه که همین فرارباعث میشه مسیرزندگیش عوض شه.
************************
تندتند اشپزخونه روتمیزکردم که اگه سوگل یا ارشین اومدن نفهمن من بشقاب شکوندم.
+اخ...دستم لعنتی. بلندشدم وانگشتم روگرفتم زیرشیراب وبعد تندی ازیخچال یه چسب زخم برداشتم وزدم به دستم. دوباره مشغول شدم که صدایی گفت:چه غلطی کردی دختره ی دست وپاچلفتی؟
ترسیده به طرف صدابرگشتم سوگل بود. بدنم لمس شد امانزاشتم بفهمه ویاصدایی کمی لرزان گفتم:هواسم نبود وازدستم افتاد.سوگل به بشقابم نگاه کردو باعصبانیت اومدسمتم وبی هوا یکی محکم کوبید تودهنم.
بانفرت گفت:اون بشقاب یادگارمادرم بوداحمق.....حالابگوببینم ازعمد شکستی یاهواست نبوده...؟
بابغض گفتم:به قرانـــ.....یکی دیگه زدتودهنم وبلندگفت:دروغ نگودختره ی ه.ر.ز.ه
باهردودست هام محکم جلوی دهنم روگرفتم وچشم هام رو روی هم فشردم.لبم ازداخل میسوخت.سوگل یغه امروگرفت وگفت:میگم چرابشقاب روشکوندی....جواب منوبده.
یکی ازپشت سرما گفت:چه خبره سوگل؟ چرایغه ی پانیذ روگرفتی.
چشم هام خودکاربازشدن نگاهش کردم گرفته و بابغض میخواستم تنهاکسم توی این خونه ودنیا بفهمه بغض دارم ودلگیرم ازش...دایی حسام نگاهم کردوگفت:چیکارکردی دخترم...چرالبت خونیه.
بعد باپرخاش گفت:توزدیش سوگل. سوگل گفت:دختره ی اخمق زده بشقاب مادرم روشکونده.

رمان زیبای مغرور.

نام نویسنده:الهام کامیاب
نام رمان:زیبای مغرور
ژانر:عاشقانه،کل کلی

خلاصه:نمیدونه چی درانتظارشه وسرسختانه داره باروزگاربرای خوشبخت کردن خودش وخواهرش دست وپنجه نرم میکنه...سرنوشت طوری براش رقم زده که میتونه براش عالی وفوق العاده وهم زمان تلخ وناامیدکننده باشه...اتفاقی که براش پیش میاد میتونه ارزوی هردختری باشه اما برای اون.....نمیدونم...بهتره بریم بخونیم وازنزدیک بازندگیش اشنابشیم.
**************************
من ملورینم...ملورین راشد...دختری محکم وقوی...من کسی ام که ازدنیا هیچی ندیدم وهمه ی سهمم ازدنیا یه پدر مفنگی یه مادر ناتنی ویه خواهر ناتنی به اسم نفس که برام عین نفس میمونه...سختی که کشیدم ازنظر مالی وجسمی باعث شده محکم باشم ومستقل......تصمیم دارم پولامو جمع کنم وبانفس ازاین خراب شده بزنم بیرون ودرحال حاظرتوی شرکت معماری کارمیکنم...معماری خوندم اما ترم اول ودیگه نتونستم ادامه بدم والانم توی این شرکت کارم منشیه رئیس شرکت اقای مقدمه...روزا ساعت هفت میام وشبا شیش میرم خونه حقوقمم ماه۵۰۰تومنه که برام خیلی خوبه الان یک ساله که دارم اینجا کار میکنن و باهمه اشنا شدم وتقریباهمه دوسم دارن...تونستم مقدارپولی روجمع کنم اما بازهم نیازدارم وباید صبرکنم.
اوایل که اینجا بودم باپاشا پسر رئیس شرکت درگیری داشتم...منظورم ازدرگیری،تیکه انداختن وگیرهای الکیه پاشا به من بود که منم بدم میومد اخرسربه اقای مقدم گفتم وازاون موقع خیلی کم فقط وقت هایی که توی صورت یا تیپم تعغییر ایجاد میکنم فقط خیره نگاهم میکنه اما هیچی نمیگه.
توی این مدت تونستم یه گوشیه سامسونگ سیصدوپنجایی بخرم که نمونم توکارهام...
ریس وکارمندهای شرکت ازم راضی بودن ومنم خوشحال ازمحبوب بودنم میون همه سعی میکردم یکم ازاخلاق گندم بکاهم.
************
ساعت رونگاه کردم ساعت ده بود ومن هنوز شرکت بودم...یه نفس عمیق کشیدم وسعی کردم کارهای عقب مونده روزودتر انجام بدم...بالاخره بعد نیم ساعت تموم شد وسایلم روجمع کردم وبلند شدم تابرم به اقای مقدم خبربدم دارم میرم اخه اونم هنوز شرکت بود ونمیدونم چرا ناراحت وتوفکر بود...در اتاق روزدموبعد گفتن بیاتو دروبازکردم...
گفتم:سلام،خسته نباشید....راستش اومدم بگم همه ی کارهام روانجام دادم ودارم میرم شماکاری بامن ندارین؟؟
اقای مقدم عمیق نگاهم کردو گفت:بیا بشین میخوام باهات یکم حرف بزنم...خودمم میرسونمت.
یکم نگاهش کردم ودر اتاق روبستم ورفتم روبه روش روی مبل نشستم.
اقای مقدم خودش روکشید جلو ودست هاشو گذاشت روی پاهاش وگفت:تومیدونی که پاشا پسری بی خیال وخونسرد وشیطونیه...نمیدونم باید باهاش چیکارکنم چون هرچی باهاش حرف میزنم لج میکنه وکاراش روبدتر انجام میده.....میخوام توبهم بگی چیکار کنم بااین پسر...پاشا یه ازدواج ناموفق هم داشته ودلیل جدایی شونم بازبودن بیش ازحد پاشا بادختراست.
الانم ازت میخوام راهنماییم کنی چون میدونم وبه عاقل بودنت ایمان دارم ومیدونم وتوی این یه سال بهم ثابت شده حرف هات وکارهات درست وحساب شده است...میخوام بگی باید بایه هم چنین پسری چه کنم.
نگاهش کردم وگفتم:خوب راستش نمیدونم چی بگم...یعنی خودم رودرحدی نمی بینم که به شما بگم چیکارکنین.
اقای مقدم گفت:اصلا به این فکرنکن جلوی من نشستی توذهنت به این فک کن که اگه تو بودی چه طور باپاشا رفتار میکردی...یاببخشید دخترم که اینو میگم اگه زنش بودی چیکارمیکردی تا پاشا رومتحول کنی؟؟
اب دهنم روقورت دادم وسرم وانداختم پایین وگفتم:اگه من بودم درنقش ببخشید مادر خواهر یاپدرش خودم روبه جای اینکه یکی از هم خون هاش قراربدم،میشدم دوستش وباهاش راه میومدم یه جوری اعتمادش روبرای راحت شدن کارم جلب میکردم وکم کم ازاین راه منعش میکردم....یا اگه زنش بودم اول میشدم دوست بعد اعتمادش روبه دست میاوردم تا همه ی حرف هاش روبهم بزنه ومن ازهمه ی کارهاش باخبر شم ومحبت بی وقفه واگه دیدم نمیشه راه اخررو انتخاب میکنم...میشم مثله خودش من هم عین خودش شیطنت میکنم.
اقای مقدم بایکم تعجب گفت:یعنی خیانت میکنی؟؟
سریع سرم روبالا گرفتم وگفتم:نه نه...یه نمایش براش تا دوسه ماه اجرا میکنم تا بفهمه چقدر بده به کسی که محرمته وهم خونه اته خیانت کنی....چون مرد ها حتی روی گربه ی توخونه اشون هم تعصب دارن دوست ندارن کسی به جزخودشون نوازشش کنه.
اقای مقدم داشت بالبخند نگاهم میکرد...منم که هیچی حالی سرم نبود مثله بززل زدم بهش...اقای مقدم گفت:ببین دخترم من چندباری پیش پدرت رفتم وباهاش حرف زدم اما اون راضی نمیشه...
اخم کردم وگفتم:درباره ی چه موضوعی راضی نمیشه؟؟شما خونه ی ماروازکجابلدین؟
گفت:اون شبی که اون دوتاپسر مزاحمت شده بودن ومن رسیدم وتورو رسوندم خونه یادته؟؟بااخم سرتکون دادم که گفت:اون شب راه خونه اتون رو یادگرفتم....نمیخوام ناراحت شی ولی من حس میکنم تومیتونی پاشا روادم کنی واگه بشی همسرش وضعیتش خوب میشه.
خواستم ازجام بلندشم که گفت:حرفام هنوزتموم نشده

رمان روز های تلخ من

آیدا دختری شیطون و اذیت کار که عضو یه اکیپ دختر و پسر میشه به بهشاد دل میبنده و بهشادم پسری با احساس و با سوپرایزاش آیدا رو شیفته ی خودش میکنه اما این عشق و خوشی دووم نمیاره و… مقدمه خسته نباشی سرنوشت روزها یکی پس از دیگری به پایان میرسند و در پی روزها عمر من خسته نباشی سرنوشت میبینی دست در دستان تو تمام راه رت بیراهه رفتم شنیدم کسی میگفت چشمانت را ببند اعتماد کن ولی افسوس به قیمت تمام روزهای رفته چشم هایم را بستم اعتماد کردم… بهای سنگینی داشت اعتماد هنوز درگیر زخمایت هستم من- مامان خوابم میاد میشه اون لامپ لعنتیو خاموش کنی؟ مامان- باشه خب الآن خاموش میکنم وایسااا اینقدرم جیغ جیغ نکن -خب شب بخیر مامی -شب بخیر دخترم اَه بازم این زنگ گوشی صداش دراومد میمرد یکم دیرتر زنگ میخورد؟!من خوابم میاد خب! مامان- آیداا پاشو دیگه دختر مگه نمیخوای بری مدرسه؟ جواب مامانمو ندادم که یکم بعد وارد اتاقم شد… عهه تو که هنوز خوابی بلند شو

فقط به خاطر نفس

رمان فقط به خاطر نفس"طنز"عاشقانه"کل کلی"تلافی"پایان خوش

نویسنده:هانیه اقبالی

خلاصه:در مورد دختر ثروتمند.زبون دراز.مغرور.شیطون و پاکی است به نام آنا.زندگی بی دغدغه ای داره تا اینکه یه پسر وارد زندگیش میشه به نام آرشام و بعد از یه اتفاقاتی آرشام در خانه آنا مستقر میشود آنا سعی میکنه حال این پسرو بگیره از راه تلافی.کل کلی و لجبازی و در آخر طی یه اتفاقاتی عشق به وجود میاد و...

رمان جسمی دیگر در بطن عشقم گروهی

پسری عاشق به نام میلاد هست، پسری که با نامزدش به سفری میره اما اون سفر تبدیل به کابوسی وحشت انگیز میشه! سفری که بعد از برگشتش به خونه عزیز ترین هاشو از دست میده! موجودات ماورایی همیشه رحم ندارن، ممکنه توبهترین شدن کمکت کنند، یا کاری کاملا برعکس انجام بدنبخت وسرنوشت این جوون، گره خورده، فقط می دونه باید عشقش رو نجات بده؟ توی سفری که پیش رو داره، خطرات زیادی تهدیدش می کنه و تا دم مرگ میره و بر می گرده! اما اخر داستان چه اتفاقی میفته؟ به هدفش می رسه؟ می تونه زندگی خودش و عشقش رو نجات بده؟ به نام معمار هستی

اتفاق یهویی

نام رمان : اتفاق یهویی

موضوع : طنز   عاشقانه   کل کلی  کمی ناراحت 

نویسنده : لیلی

خلاصه : رمان در مورد دختری مظلوم خجالتی که میره دانشگاه و کلا رمان متفاوت از رمان های دیگه  اودختر در دررخانواده خود هم مظلوم میشباشد ولی در ذهن خودش زلزه در دانشگاه او اتفاقات مختلفی میفته که سرنوشتشو تغیر میده ........    امیدوار ازش خوشتون بیادددددددد بغل

دانلود رمان تنگر

 

 

نام کتاب: تلنگر نام نویسنده: مینا محبوب واقعی– آموزنده – موضوع: عاشقانه خلاصه: مینا دختری است شاد و سرحال و البته مهربان. ..بیست و هفت سال از زندگی خود را با آرامش و بدون دغدغه خاصی گذرانده …حال شخصی وارد زندگی او شده …این تجربه اول زندگی اوست که به خوبی از آن استقبال میکند .مینا سعی دارد از حضور آن شخص به نفع احساسات خودش استفاده کند و تلاش میکند که ابعاد ناشناخته وجودش را (از جمله عشق )کشف کند . غافل از اینکه قربانی اول این ماجرا.

 

صفحات وبلاگ

تعداد صفحات : 13


درباره وبلاگ

نودهشتیا|98ia

آمار سایت

آمار مطالب
کل مطالب : 130
کل نظرات : 74


آمار کاربران
افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1628

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 52
باردید دیروز : 91
گوگل امروز : 2
گوگل دیروز : 12
بازدید هفته : 331
بازدید ماه : 1,033
بازدید سال : 4,511
بازدید کلی : 87,499

کدهای اختصاصی

پشتیبانی

RSS


Powered By
Rozblog.Com

Translate : Tem98.Ir

از ما حمایت کنید
به novel-98ia امتیاز دهید

Code Center Code Center