دنبال کردن مطالب از طریق فید RSS دنبال کردن مطالب از طریق تویتر

تبلیغات

*** جهت نمایش تبلیغ شما با قیمت مناسب در سایت novel-98ia کلیک کنید ***

اطلاعات کاربری


عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد

آرشیو

جستجو


مطالب پربازدید

آخرین ارسال های انجمن

عنوان پاسخ بازدید توسط
بهترین رمان 3 495 sepi73radin
بر روی بالکن 0 94 alicter19
کافه ای در تابستان 0 77 alicter19
کافونه 0 79 alicter19
گل زخم های خاطره 0 77 alicter19
ناگفته های اندوه 0 74 alicter19
دختر گل فروش 0 142 alicter19
با پاییز عجین شده است 2 147 alicter19
قصه ی باران 0 76 alicter19
فصل عاشقی 0 123 alicter19
دوشیزه ی ..... بقلم شهروز براری صیقلانی پارت هفتم#7 سیرنزولی پیرنگ 2 221 dianasalajegheh
سر فصل عاشقی 60 2057 tofan
اپیزود اول از رمان عاشقانه های حلق آویز 3 187 shahroozbarari
نذر اشتباه 5 237 fatimabanu
اپیزود اول از. پسری که دختر بود و بلعکس بقلم شهروز براری صیقلانی 3 195 shahrooz66barari
عاشقانه طنز حقیقی . فراری خاله پری با شوهرخاله 1 135 shahrooz66barari
داستان کوتاه دیوانه عاشق قفس __شهروز براری صیقلانی 2 143 shahrooz66barari
نقد و بررسی سبک مدرنیته شهروز براری در مجله ادبی چوبک پاییز1397 صفحه 27. 1 114 shahrooz66barari
داستان نویسی خلاق، کفش جامانده بر لبه ی بام ،شهروز براری صیقلانی 1 129 shahroozbarari
متن آزمایشی ، تمرین کار در منزل جلسات آموزشی فن نویسندگی پویندگان دانش 1 362 shahroozbarari


پیشنهاد |sabamotevali8193

نام کتاب: پیشنهاد

نام نویسنده: نرگس متولی

موضوع: عاشقانه,پلاسی,طنز و کلنلی

خلاصه: داستان اصلی ما راجب یه دختره به اسم صبا دختری که سختی هایی زیادی کشیده دختری فوق العاده شیطون و که تو پررویی رو دست نداره و فوق العاده باهوش اولی شخصیت اصلی داستان نیست اون رمان کمدی پیچدست اولی پر از ماجراهای باحاله 

معرفی سایت

سلام خسته نباشید
معرفی سایت نودشتیا در مورد کتاب و رمان  و بخصوص کتابها فعالیت میکند
سایت (98ia)
بزرگترین سایت رمان جدید ایران به شمار میاد که فعالیت زیاد ی کتاب دارد از کاربران میخواهیم که در انجمن نودشتیا عضو بشند و تایپ رمان اغاز کنند

نودهشتیا

 

 سکوی دهم

متخصص اینستاگرام

دخترآشوب 10

ازخواب که بیدارشدم ساعت نه بودیه هین گفتم تندبلندشدم وبعدشستن دست وصورتم لباس پوشیدم وازاتاق زدم بیرون...کسی توسالن نبود رفتم تواشپزخونه تینا داشت تندتندکاری انجام میداد.گفتم:سلام داری چیکارمیکنی به عجله افتادی...به طرفم برگشت وگفت:اقاگفته برای ظهرفسنجون درست کنم امامن نمیدونم باید چیکارکنم...اقاسرشکمش خیلی حساسه تاحالا چندتااشپزاخراج کرده فقط به خاطراینکه دست پختشون رودوست نداشته.منم پنجمین اشپزم وروزدوم کارمه میترسم غذاروخراب کنم واخراج شم.
لبخندزدم وگفتم:اشکال نداره باهم درست میکنیم که اگه خراب شد مقصرمن باشم خوب.سریع گفت:وای نه نه اصلا بعدشماسرزنش میشین.رفتم جلو وگفتم:ول کن بابابذارسرزنش بشم مهم نیست...حالاهم بیازودترغذامونودرست کنیم.تینایکم نگاهم کردودیگه هیچی نگفت هردومشغول شدیم من فسنجون رودرست کردم واون سالاد رو.اولین باربودکه داشتم باعشق غذادرست میکردم چون میدونستم دیگه کسی نیست که بخوادبهم تیکه بندازه واذیتم کنه.


خوب تینا برواین اقاتونوصداکن بیادناهار.تینا گونه ام وبوسید وگفت:مرسی گلم همه ی زحمت هاروخودت کشیدی.ورفت تا پسره روصداکنه...منم میزی روکه چیده بودم رومرتب ترکردم وهمه ی ظرف هایی که شسته بودیم جابه جاکردم.پسره اومدتواشپزخونه ویه نفس عمیق کشید وخواست حرفی بزنه که نگاهش افتادبه من.
گفت:شماهنوزاینجاهستین...گفتم:سلام...اره خواستم برم اماگفتم قبلش به تیناکمکی کرده باشم.به میزنگاه کردوگفت:پس کارشماست...بشینین تاازدهن نیوفتاده.
گفتم:ممنون باید برم دیگه پسرنشست وبدون این که جواب بده یه قاشق برنج گذاشت تودهنش وهنگام جویدن چشم هاش برق زد بهم نگاه کردوبعداینکه لقمه روقورت دادگفت:بشین شاید ازپیشنهادم خوشت اومد.
خواستم حرفی بزنم که گفت:بشین وانقد روحرف من حرف نیار.چپ چپ نگاهش کردم ومجبوری نشستم برای خودم کم کشیدم تازودترتموم شه ومن سریع تربرم.پسرگفت:من ازت میخوام اینجا بمونی واشپزی کنی چون تواولین نفری بعدفروغ خانوم که فوت شد دست پختت خوبه ومن درازای کاربهت حقوق خوبی میدم...به پیشنهادم فک کن توکه دیگه نمیتونی برگردی خونه ات بیرون هم خیلی دووم نمیاری پس بهتره همین جا بمونی وبرام کارکنی.
چشم هام گشادشد این ازمن میخوادتوخونه اش نقش اشپزروبراش بازی کنم...خوب مگه چیه اونجاکه بودی نقش کوزت روهم بازی میکردی بدون حقوق امااینجافقط نقش اشپزباحقوق...امامن نمیتونم بهش اعتمادکنم...الکی فکرهای پوچ نکن ازقیافه ی مغرورش نمیتونی بخونی که اصلا ادم حسابت نمیکنه ازبیرون رفتن که بهتره...ولی...
ولی نداره تاتنورداغه بچسپون پانی ازفرصت ها خوب استفاده کن دخترتوکه خونه ی دایی نمیری میری؟
نه....خوب دیگه پس همین جابمون وکارکن.بیرون هم نمیری که کسی بخوادبهت اسیبی برسونه دیوونه.
یه هوگفتم:باشه قبول میکنم.پسرسرتکون دادوگفت:بیشترازاین هم انتظارنداشتم.
ایــــــــــــــــــــــــش پسره ی ایکبیری خواستم بلندشم که گفت:قانون اول اگه بامن سرمیز ی نباید قبل من ازسرمیز بلندشی...پس الان هم بشین تامن اول بلندشم.باتعجب نگاهش کردم که گفت:نشنیدی چی گفتم.
گفتم:اینجاپادگان نیست که شماقانون گذاشتی.
گفت:بشین وزیادی حرف نزن.دهنم دیگه بسته نمیشد.گفت:درضمن باید بگم من وقتی کسی رواستخدام میکنم همه ی کارهام وباقانون پیش میبرم پس شب یه قراردادمیارم تاامضاکنی وبلندشد ورفت.
بی اختیارگفتم:پسره ی احمق فک کرده کیه.
وباحرص میزوجمعوکردم وبعدشستن ظرف هارفتم بالاتایکم فک کنم ببینم میتونم بااین اقاکناربیام یانه.

دخترآشوب 9

ماشین روجلوی یه دربزرگ سفید نگه داشت وباریموت بازش کرد ماشین روبرد داخل ویه جانگه هش داشت وپیاده شد به تقلید ازاون منم پیاده شدم....یه باغ بزرگ که پربودازدرخت وصدالبته چراغ های پایه بلندکه همه جاروروشن کرده کرده بودن...واردیه امارت بزرگ شدیم تم خونه ترکیبی ازسفید نقره ای وطلایی بود وخیلی زیبابود میتونم بگم ازخونه ی دایی هم بزرگ تر وزیباتر.پسر صدازد:تینا...تیــــــــــــــــنا،بیاکارت دارم.
یه دختر قدمتوسط سبزه رو،وتپل ازتوی یه اتاق خواب الوداومدبیرون تندبه طرف مااومد وسریع گفت:سلام اقا،امری داشتین؟باتشرگفت:مگه کری...نشنیدی صدات زدم چندبار.تادخترخواست ازخودش دفاع کنه گفت:لازم نیست چیزی بگی این خانوم مهمون من هستن ومن امشب خونه نیستم پس نمیخوام هیچ کم وکسری داشته باشن،فهمیدی...؟دخترسریع گفت:بله اقا...چشم.اونم بعدیه نگاه کلی به منو خونه رفت...تینا(خدمتکار)گفت:بفرمائید خانوم ازاین طرف...وخودش بافاصله ی یک قدم جلوحرکت کرد.
واردیه راه روشددریکی ازاتاق هاروبازکردوگفت:بفرمائید خواهش میکنم اینجارومثله اتاق خودتون بدونین وراحت باشین هرچی خواستین صدام بزنین...براتون حوله میزارم تاحمام کنین.
بالبخندگفتم:مرسی عزیزم من نیازی به حمام ندارم همین که تااینجاراهنماییم کردی ازت ممنونم.دخترداشت بابهت نگاهم میکرد واخرسریه لبخندزدورفت بیرون.بی خیال روی تخت نشستم وسرم وتوی دست هام گرفتم.
من باید چیکارمیکردم،فردابرمیگشتم خونه یانه میرفتم یه شهردیگه...اصلا چرامن خام شدم واومدم توی خونه ی یه غریبه اگه اینجا بلایی سرم بیاد چی کی منوپیدامیکنه کی جواب گویه...چنگی به موهام زدم ونالیدم:ای خدادارم دیوونه میشم....داشتم ازدست این حماقتم ولج بازیم روانی میشدم اما ازطرفی هم یه حسی بهم ارامش میدادومیگفت اینجاامنه...نگران نباش.توکه نمیخوای تاابداینجاباشی فوقش تافرداالانم پاشو درروقفل وبخواب وفرداهم باروبندیلت روجمع کن وبرو.
بااین حرفا خودم روقانع کردم ودراتاق روکه کلید توش داشت قفل کردم وبعداینکه لباس هامودراوردم روی تخت درازکشیدم وبه این فکرکردم اگه دایی بفهمه چه حالی میشه...شونه بالاانداختم وگفتم:یاناراحت یاخوش حال میشه.وبی خیال چشم هاموبستم وبه خواب رفتم.

دخترآشوب 11

نشستم روی تخت روبه فکرفرورفتم...واقعا کارم درست یانه...شاید بهتره ازاینجابرم...حالافک کن رفتم بعد چیکارمیکنم شایدبیرون ازاینجااتفاقات بدتری برام بیوفته...اینجاهم شاید...نمیدونم وغی تصورمن ازاین پسریه ادم مغرورازخودمتشکرخودشیفته وبداخلاق وجذابه وفک نکنم من بااین چشم های ابی خمارم به چشمش اومده باشم...حالااگه هم بیام نمیتونه کاری بکنه چون هم باغبونش هست هم تینا منم که شبادروقفل میکنم...اره همینه خونه ی دایی هم که دیگه نمیتونم برم چون رفتنم به اونجامصادف میشه باقطع شدن سرم...یه پوزخندزدم وگفتم:این جورکه بوش میاداینجاموندگاری پانیذخانوم.وبااین فکربلندشدم وازاتاق زدم بیرون.تیناداشت توسالن روگردگیری میکردتاچشمش به من افتادتندی دوید سمتم وباذوق گفت:خب خوب اقابرای ناهارچی گفت.شونه بالاانداختم وگفتم:هیچی خوشش اومد وگفت میخوادمنوبه عنوان اشپزاستخدام کنه.
یه هوتیناوارفت وتوی چشم هاش نم اشک نشست.گفتم:هی،چیه دیوونه چرااین طوری شدی؟تیناگفت:یعنی من اخراج شدم...بی اختیاراه کشیدم وگفتم:تینابه خدااصلا هواسم به تونبود باورکن....اصلاهمین الان میرم میگم قبول نمیکنم.وبرگشتم که تینادستم وگرفت وگفت:لازم نکرده به جاش برام کاری کن که اینجابمونم.نگاهش کردموگفتم:یعنی باهاش حرف بزنم.تینامظلوم سرتکون داد.لپش وکشیدموگفتم:توتوپولک خوردی که این قد تپلی.تیناخندیدوگفت:نه ازاول این جوری بوده.خندیدم وگفتم:باشه بااین اقاتون حرف میزنم.
ومشغول بازرسی شدم.خونه ی بزرگ و قشنگی بودیه دورزدم وگفتم:تینی،این اقاتوون تنها زندگی میکنه....اسم نداره؟
تینا بااخم گفت:متنفرم یکی اسمم ومخفف بگه توهم خوشت میادمن اسمت ومخفف کنم....؟من ازخانوادشون خبرندارم اماتنهازندگی میکنن واسمشون سامه سام قائم فر..اسم توچیه؟
گفتم:پانیذ.باچشم های گردشده گفت:پانییذ،چه اسم جالبی...معنیش چی میشه؟گفتم:تااونجاکه من تواینترنت سرچ کردم معنیش میشه شکر.نگاه تیناهیزشدوگفت:الحق که شکری هم هیکل نازی داری هم خیلی خوشگلی
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:دختره ی هیز.
تینایه چشمک زدوولب گزیدمنم خندیدم وهیچی نگفتم.

دخترآشوب 8

مردبه عقب برگشت وگفت:واگه ولش نکنم.پسر که توی تاریکی بودونیمی ازهیکل درشتش دیده میشد اومدجلو وگفت:به نفعته ولش کنی.مردزدزیرخنده ورفت جلووزدتخت سینه ی پسروگفت:جوجوفکولی من ده تای کنده ترازتورو اش ولاش میکنم بعدتویه نیم وجبی افه میای برامن ودستش روبرد بالاویکی کوبوندتوشکم پسر.پسردولاشدویه ناله ی ریزکرد مرد موهاشوگرفت وگفت:ازمادرزاده نشده کسی که بخواد منوتحدیدکنه.
یه هوپسر باشدت مشت محکمی زد به نقطه چین مرد...مرده چنان عربده ای کشید که گوشام کرشدن.پسر بامشت محکمی اونوزمین زد مردبلندشدو باصورتی کبودبه سمتش حمله کردکه پسر یه چرخش توهوازوباپاش زدتوصورت مرد...یه لحظه حس کردم اومدم سینماپنج بعدی ودارم یه فیلم اکشن نگاه میکنم...مردناله کنان به سمت ماشینش رفت وگفت:حسابت زویه روزمیرسم جوجه وسوارماشین شد ورفت...پسریه نگاه به من کرد نمیدونم چی توی صورتم دیدکه اومدطرفم وخشن گفت:این موقع شب اینجاچیکارمیکنی...خونه ات کجاست تابرسونمت...خونه ام،همین حااما من نمیخواستم برم اونجا...باید چی میگفتم،میگفتم ازخونه فرارکردم یانه دروغ بگم،امامن ازدروغ گفتن متنفرم...چیکاربایدمیکردم.
باصدای پسربه خودم اومدم وگفتم:راستش من...من،ازخونه فرارکردم به خاطریه دلیل شخصی والانم دلم نمیخواد برگردم خونه امون...
پسرگفت:الان میری کجا من کاردارم پس بیابامن بریم خونه ام وفرداهرجاخواستی برو...نگاهش کردم فک کنم فهمید که گفت:من شب خونه نیستم خدمتکارهامم زنن پس نگران نباش.
اب دهنم روقورت دادم ومثله خلادنبالش راه افتادم نمیدونم چی باعث شد تاباورکنم حرفاشو شایدصداقت توکلامش یا....نمیدونم فقط میدونم مثله کسی که طلسم شده دنبالش راه افتادم....ساکم روبرداشتم وبه سمت ماشینش که وسط جاده بودحرکت کردم....پس این همونی بودکه نورماشینش چشمم روزده بود.
سوارماشین شدم...اونم بی حرف راه افتاد...ازطرزنشستنش وژستش معلوم بودادم به شدت مغروریه...ازش چشم گرفتم وبه کاراحمقانه ای که کردم فکرنمودم که چقدراحمقم خونه ای روکه توش امنیت ریخته رو به خیابون های مشهد که پرگرگه فروختم.
بی اراده یه اه کشیدم پسر گفت:ازخونه فرارکردی الانم درحال اه کشیدنی...چندچندی باخودت.باصدایی بغض دارگفتم:‌نمیدونم چیکارکنم امشب روجادارم فرداشب هتلم پس فرداشب مسافرخونه اخرسرچی اخرکه پولام ته میکشه چی...؟ پسرگفت:میشه بدونم دلیل فرارت چی بوده. خلاصه گفتم:میخواستن به زورشوهرم بدن...
الانم سردرگمم که چیکارکنم فردابرگردم وبااون مرتیکه ازدواج کنم یا....نمیدونم چیکارکنم موندم سردوراهی.
پسرهیچی نمیگفت منم دیگه ساکت شدم.
************

دخترآشوب 7

به ساعت نگاه کردم ساعت یک بود ومطمئنن همه خواب بودن اروم لباس هام روپوشیدم وساک کوچیکموبرداشتم....گوشیم وهمراه سیم کارت گذاشتم روی میزارایشم واروم ازاتاق زدم بیرون...کسی توراه رونبوداروم اروم قدم برداشتم تارسیدم به پایین ازتوی جاکفشی کفش هاموبرداشتم وازخونه زدم بیرون وقتی واردحیاط شدم تندتندبه سمت درحیاط دویدم ازحیاط که خارج شدم نفسم روپرصدادادم بیرون...درحیاط رواروم بستم وبه سمت خیابون حرکت کردم.
نمیدونم این کارم درست بودیانه امامیدونستم دارم خودم روازاینده ی بدی که درانتظارمه نجات میدادم...توی خیابون هریک دقیقه یک ماشین ردمیشد...حالابایدچیکارمیکردم تااینجاش روفکرکرده بودم وازاینجابه بعدش رونمیدونستم باید چیکارکنم برای یه لحظه ترس عجیبی توی بدنم پیچید خیلی سریع پشیمون شدم وخواستم برگردم که یه ماشین باسرعتی باورنکردنی پیچید جلوم وراهم روسد کردباترس دومترپریدم هوا ودستم روگذاشتم روی قلبم اب دهنم روقورت دادم وازجلوی ماشین ردشدم تاخواستم قدم بردارم یکی محکم مچ دستم وچسبید باترس به عقب برگشتم..یه مرد به معنای واقعی غول که یه ریش بلندداشت وروی دستش یه عالمه خال کوبی داشت...دستم روخواستم ازدستش بکشم که نزاشت وگفت:کجا خوشگلم باش حالا.
اب دهنم روقورت دادم وگفتم:ولم کن.مرد یه پوزخندزدوگفت:نه بابا...کجامیخوای بری حالا.
التماس گونه گفتم:ولم کن برم خونه امون.مرد منوبه سمت خودش کشید بهش نزدیک ترشدم دستش روگذاشت روی گونه ام وگفت:حیف نیست...حیف نیست بزارم بری وقتی طعمت رونچشیدم.بدنم شروع کرد به لرزیدن اشک توی چشم هام جمع شد.ترسیده ولرزان گفتم:ولم کن.
مرد منوبه زور خواست سوارماشین کنه اما من خودم روسنگین کردم وزدم به زمین ساکم رو انداختم زمین وبلندبلندجیغ کشیدم وگفتم:ولم کن....کمک،کمک......کمک ولم کن اشغال عوضی.نورماشینی که یکم دورترایستاده بودچشمم رومیزد...عجب خری بودا میدیدامانمیومدکمک کنه...مردمنوهول دادتوماشین وگفت:عاشق این فحش دادن های دخترهام.منوهول دادتوماشین وخودشم سوارشد...تااون خواست سوارشه ازماشین تروفرزپریدم بیرون وبه سمت خونه دویدم اما تاخواستم ازاون قسمت گل کاریه وسط جاده بگذرم مچ دستم روگرفت ویکی محکم زدتوگوشم که پرده ی گوشم براخودش یه رقص عربی رفت.
مرد یه فحش رکیک دادومنوانداخت روکولش بامشت میزدم به کتفش امااون انگارنه انگار...به ماشین که رسیدخواست دوباره منوبندازه توماشین که یه صدای بم وجذاب گفت:ولش کن.

دخترآشوب 6

یک هفته بعد:
به صورت لاغرشده ام توی اینه نگاه کردم...زیرچشم هام گودافتاده بود...دیگه خبری ازاون پوست سفید وشفاف نبودالان من تنهاچیزی که میدیدم یه صورت لاغروزردبود.بی هیچ ارایشی یه سلوارجین مشکی بایه بلوزسفید موهاموبالای سرم جمع کردم...ازاون شب لعنتی یه هفته گذشته ومن ازاون شب نه باکسی حرف زدم نه رفتم بیرون غذاهم گه گاهی میخورم که نمیرم دایی حتی نگاهم نمیکنه چه برسه بخوادحرف بزنه ودوردورسوگل ودخترشه....امشب همون شبیه که دایی گفته بود...شب خواستگاری...سرم روبالاگرفتم وابدهنم روقورت دادم تاازشکستن بغضم جلوگیری کنم. یه نفس عمیق کشیدم وسعی کردم اروم باشم...رفتم پایین پایین رفتنم همانا زنگ زدن خونه همانا سریع وفتم تواشپزخونه کمی بعدصدای احوال پرسی میومد...ازصدافهمیدم یه نفره پس چای ریختم وباصدازدن سوگل رفتم توسالن...سربه زیرسلام کردم وچای تارف کردم سینی روجلوی دایی گرفتم ودایی سرد یه استکان بدون اینکه نگاهم کنه برداشت...وقتی همه چای شونوبرداشتن روی یه صندلی نشستم که دورترازهمه بود. باصدای مردسرم رواوردم بالا ونگاهش کردم...یه مردحدودا سی وپنج ساله ی زشت...بادیدنش تصمیم گرفتم فکرم روامشب عملی کنم.اگه دایی توی این یه هفته به حرفم گوش داده بودالان این طوری نمیشد.مردوقیحانه گفت:اگه بزاری منصورجان باپانیذچندکلمه حرف زدم. دایی هم گفت:خواهش میکنم بفرمائید. زوبه من گفت:به اتاقت راهنماییشون من. دل گیر نگاهش کردم که نگاهش روازم دزدید کلافه جلوتر راه افتادم.
روی تخت نشستم واونم کنارم نشست بعدیه مدت سکوت گفت:چیکارکنم که توی قلبت اندازه ی یه گنجشک جابازکنم پانیذ...چراباورنمیکنی دوست دارم. به خاطراینکه ازسرم بازش کنم گفتم:کیومرث...منم دوست دارم دیوونه گس الکی نگران نباش من ارزوم رسیدن به توئه.
اره ارواخاک عمت ارزوت رسیدن به اونه...کیومرث خوشحال ازاین دروغم خواست منوببوسه که خودم روعقب کشیدم وگفتم:نه،الان نه به وقتش.کیومرث بلندبلندخندیدوگفت:ای شیطون پاشوبریم که حرف های اخرو هم بزنیم وبلندشدودستم وکشید.ازاتاق خارج شدیم وبرگشتیم پیش بقیه.کیومرث تاپایان مراسم توی پوست خودش نمی گنجید...وقتی مراسم تموم شد دایی هم بدون حرف کلافه به همراه سوگل بلندشدورفت بالا...حرصم گرفت...خودت کردی دایی من حتی این دم اخری هم بهت فرصت گوش کردن دادم اماخودت نخواستی پس ازم گله نکنی ورفتم تواتاقم...در روقفل کردم ویه ساک برداشتم ویه دست لباس راحتی گذاشتم توش وبایه چنددستی مانتوشناسنامه واین جورچیزها روبه همراه مقداری پول برداشتم وگذاشتم توساک ونخوابیدم تا همه بخوابن.

دخترآشوب 5

به دایی نگاه کردم حرف وتحمت ارشین برام اندازه ی مگس هم ارزش نداشت اما دایی....دلم نمیخواست درباره ام فکربدکنه.دایی عصبانی واشفته به سمتم اومد توی یه قدمیم ایستاد وزل زدتوی چشم هام خیره داشت نگاهم میکرد...زبون بازکردم وگفتم:دایی،به خـ.....یه طرف صورتم به شدت سوخت وپشت سرش طرف چپ صورتم وهمین طورسیلی های پیاپی...به چه جرم داشتم سیلی میخوردم...به جرم بی گناه بودن یا عریان بودن...چرادایی نزاشت حرفم تموم شه؟چرا داره بابغض وعصبانیت سیلی میزنه...خم به ابرم نیاوردم ودادزدم:بزارحرفم وبزنم دایی...اون طورکه فک میکنین نیست.دایی ازسیلی زدن دست کشیدودادزد:پس چه طورفکر کنم وقتی خودم اتفاقات رودیدم...وای خدامن جواب رکساناروچه طوری بدم چرا....چررررررررررا...چراتوی تربیتت کم گذاشتم چی کم داشتی که به این راه کشیده شدی...هااااااااااااااااان...فکرابروم رونکردی نه...ازکی فقط بگوچند وقته وچندباره...
بابغض نگاهش کردم وگفتم:دایـــی. دادزد:خفه شو...فقط بگوبارچندمته.به پاش افتادم وگفتم:به خدابه قران به کسی که میپرستی من میخواستم برم حموم که اون پسراومد تواتاق. ارشین دادزد:خفه شو...سیاوش اهل این چیزانیست توانداختیش تودام دیدم که بهش زل زده بودی...جیغ کشیدم:تویکی زرمفت نزن دروغ گو....چه طورمیتونی این قدر راحت دروغ بگی واین قدربی رحم باشی.
به دایی نگاه کردم وگفتم:دایی به خدادارم راست میگم باورکن شماتاحالا ازم دروغ نشنیدی شنیدی.دایی پشتش روکردسمتم وگفت:هواستون باشه این ماجرا همین جادفن میشه اگه بفهمم توسوگل جایی پیش کسی ازاین قضیه حرفی زدی روزگارت روسیاه میکنم...درضمن اخرهفته ی دیگه خواستگارمیادبرای پانیذکه چه بخوادچه نخوادباخواستگارش ازدواج میکنه.
گفتم:نه نــــــــه...دایی،دایــــــــــــــــــی.اما نه کسی به اسم دایی جواب دادنه برگشت....روی دوزانوافتادم وهق هق ازسرگرفتم ارشین وسوگل هم همراه دایی رفتن بیرون...دادزدم:خدالعنتت کنه ارشین خدالعنتت کنه پانیذ.
بادستم صورتم روپوشوندم وزارزدم به حال زارم.

دخترآشوب 4

سوگل بادیدنم اومدجلو ویه نگاه دقیقی بهم انداخت وگفت:قسمت باراونجاست....دوباره تاکید میکنم نمیخوام مهمونام بی نوشیدنی باشن وناراحت ازاین مهمونی برن...فهمیدی؟سرتکون دادم وبه سمت باررفتم. جام هاروچیدم وشیشه ها روهم توی قفسه هاچیدم...

صدای موسیقی کرکننده بود قسمت بارهم شلوغ بودحسابی هرکی یه نوع نوشیدنی میخواست منم براش میریختم...تایکم اطرافم خلوت میشد زل میزدم به جمعی که اون وسط به جای رقص خودشون روبه هم میمالیدن خیره میشدم...دلم میخواست برم یکم خودم وبتکونم...رقصم عالی بود باهراهنگی میرفتم بااینکه بلدهم نبودم اماحرکات روازخودم درمیاوردم عربیم که محشر بوداصلا...یادمه دایی وقتی رقص عربیم رودیدبهم گفت به سوگل یادبدم اماسوگل رفت کلاس رقص وچندنوع رقص دیگه هم یادگرفت....بی اراده داشتم خودم روتکون میدادم که یه دخترکه نمیشناختم گفت:خوب بروبرقص ناناس...گفتم:هم پاندارم...دخترگفت:پس من چیکارم جیگر...بپربریم.ودستم وگرفت وکشید ازخداخواسته باخنده دنبالش رفتم...رفتیم وسط وبه معنای واقعی ترکوندیم...هرکی وسط بود اطرافم روخلوت کرده بودن ودست میزدن وسوت میزدن...منم که داشتم عششششششق میکردم سعی کردم خوشگل تربرقصم...یه هواهنگ عوض شد ورفت براعربی منم باذوق دست هاموکوبیدم به هم ولبم وگازگرفتم وبدنم رومی لرزوندم....به همون دخترکه حالا کنارایستاده بود وداشت باذوق دست میزد نگاه کردم وباناز دستم وکردم زیر موهام واروم قردادم ویه چشمک ریززدم...هم زمان که چرخیدم موهامم تاب دادم وسرم روباخنده بلندکردم که نگاهم قفل شد تونگاه دایی. بارقص رفتم سمتش وجلوش شروع کردم قردادن دایی ازجیبش یه دسته پنجایی دراوردو همه روریخت روی سرم وبعد بغلم کردو پیشونیم وبوسید منم برای اتمام کار دستش روبوسیدم وباسوت ودست بقیه کشیدم کنار....دوباره رفتم سمت قسمت بار وبه کارم مشغول شدم...

به ارشین که یه لباس قرمزوزننده تنش بود وداشت به همراه یه پسرخوش تیپ میرقصید نگاه کردم...پشت ارشین به من وبود ومنونمیدید....پسر نگاهم کردویه بوس فرستاد سریع اخم کردم وخواستم برگردم که ارشین سریع برگشت ونگاهم وقافل گیرکردبااخم غلیظی نگاهم کرد بی تفاوت ازش روگرفتم وبه کارم مشغول شدم.
***
مهمونا شام خورده بودن وداشتن کم میشدن اماصدای موسیقی هنوزهم بود رفتم ازسوگل اجازه گرفتم تابرم بالااونم پیش همه ی دوست هاش گفت:بروگمشو. یه پوزخندزدم ورفتم بالا،اون بااین رفتارش شخصیت خودش رونشون میده...وارداتاق شدم لباس هامو دراوردم که برم حموم پشتم به دربود داشتم لباس انتخاب میکردم که حس کردم یکی درروبست...سریع برگشتم که ازدیدن پسری که باارشین میرقصیدوحالا مست بود رعشه به تنم افتاد...دست هاموحایل بدنم کردم وباتته پته گفتم:تو..اینجا چیکارمی،کنی...برو..بی،بیرون.
اماپسرباچشمانی خمار به سمتم اومد ودستش روگذاشت روی بازوم دستش روبه شدت پس زدم ولرزان گفتم:برو،بیرو،ن...گفتم. اماپسر سرش رواورد نزدیک وخیلی شیک لب هاشوگذاشت روی لب هام...انگار سردم بودچون مثله بید میلرزیدم واشک هام میریختن بااولین حرکت لبش انگار فهمیدم چه خبره ومن نباید التماس کنم ولم کنه باید خودمونجات بدم ازدستش...دست هاموگذاشتم تخت سینه اش وبه عقب هولش دادم اما حتی یه سانت هم تکون نخورد...نمیدونستم دیگه چیکار کنم تصمیم گرفتم وحشی بازی ازخودم دربیارم وستموفروکردم توموهاشو کشیدم اون ولی لذت بردکه به گردنم چنگ انداخت...لب هاموول کردونگاهم کرد باالتماس گفتم:خواهش میکنم بامن این کارونکن...ابروم رونبر من ازداردنیا فقط همین چیزودارم ازت خواهش میکنم ازم نگیرش.....خواهش میکنم.
امااون بی رحم ترازاین حرفابودچون دوباره لب هاشوگذاشت روی لب هام...داشتم خفه میشدم که حس کردم صدای دراومد وچیزی طول نکشید حسم به یقین تبدیل شدوصدایی بلندگفت:سیـــــــاوش. ویکی یغه ی سیاوش(پسر)روگرفت وبه سمت خودش کشید...باچشم های اشکی به دایی که داشت پسر رومی نداخت بیرون نگاه کردم سوگل وارشین هم بودن ارشین اومدجلو ویکی محکم زدتوگوشم وگفت:دختره ی ه.ر.ز.ه میفهمی داری چه گوهی میخوری بیشعور...نفهمیدی سیاوش بزرگ ترازدهنته وتوگلوت گیرمیکنه.

صفحات وبلاگ

تعداد صفحات : 13


درباره وبلاگ

نودهشتیا|98ia

آمار سایت

آمار مطالب
کل مطالب : 130
کل نظرات : 74


آمار کاربران
افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1628

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 44
باردید دیروز : 91
گوگل امروز : 2
گوگل دیروز : 12
بازدید هفته : 323
بازدید ماه : 1,025
بازدید سال : 4,503
بازدید کلی : 87,491

کدهای اختصاصی

پشتیبانی

RSS


Powered By
Rozblog.Com

Translate : Tem98.Ir

از ما حمایت کنید
به novel-98ia امتیاز دهید

Code Center Code Center